رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

16 روز با رسپینا

سلام دختر قشنگم الان 16 روز که تو زندگیه ما رو شیرین تر کردی چقدر زود گذشت انگار همین امروز بود که تو بدنیا اومدی واقعا راست که میگن به یه چشم به هم زدن همه چی زود میگذره میخوام از این روزهای با تو بودن بگم که هم شیرینه هم سخت روزهای اول تو اصلا به ما عادت نداشتی ما هم همین طور برای همین خیلی سخت گذشت تو گریها ی بدی میکردی منم پا به پات گریه میکردم چون انقدر گریه میکردی که اون صدای قشنگت میگرفت منم قلبم میگرفت ولی بعد از 7 روز واقعا معجزه شد احساس کردم به ما عادت کردی من و بابایی رو شناختی ما هم همین طور کم کم دستمون اومد چجوری باید مراقبت کنیم ازت و گریهات رو شناختم که برای گرسنگیه  یا خوابه یا جات کثیفه خدا جون خیلی ممنون که تن...
25 آذر 1391

خاطره زایمان شیرینم

  دخترم این خاطره ی شیرین رو به تو تقدیم میکنم که با اومدنت به زندگی ما رنگی دگری بخشیدی چهار شنبه 8 اذر من از صبح تو خونه تنها بودم و داشتم یکم کار میکردم و خونه رو جمع و جور میکردم بر عکس روزای دیگه رسول سرش خیلی شلوغ بود و اون شب دیر اومد خونه من بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و یه خرید مختصری داشتم و انجام دادم وقتی برگشتم خونه یهو دلشوره اومد سراغم شروع کردم به دعا خوندن که کمی آروم شدم غروب شد دیگه مامان و بابام اومدن خونمون منم داشتم شامم رو میخوردم که کمی سوپ بود احساس تنهای میکردم وقتی رسول خونه نبود دیگه کم کم داشتم استرس میگرفتم که رسول اومد خونه تا دیدمش گریم گرفت اونم من و بغل کرد و گفت نگران چیزی نباش فردا این ...
18 آذر 1391

برای دخترم

            تو آمدی خدا خواست دخترم باشی   وبهترین غزل توی دفترم باشی   تو آمدی که بخندی خدا به من خندید و استخاره زدم گفت کوثرم باشی   خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر پدرت باشی همیشه کاش که یک سمت پدرت باشد تو هم بخندی ودر سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا...
16 آذر 1391

آخرین شب بارداری

بلاخره اون شبی که منتظرش بودم فرا رسید از اون روزی که اومدی و مهمون دل من شدی تا الان 9 ماه گذشته به همین زودی گذشت دخترم وفردا لحظه دیدار من و شماست اگر بخوام راستش رو بگم دلم واقعا برای دوران بارداریم تنگ میشه دلم برای کجو کوله شدن شکمم یا وقتی که به پهلو دراز می کشیدم وتورو توی وجود خودم احساس میکردم تنگ میشه تموم شد دوران بارداریم با تمام خوبیاش تموم شد خدایا شکرت که محافظ من و دخترم بودی باورم نمیشه که فردا دیگه تو دلم نیستی و تو بغلمی خدا جون به من این توانایی رو بده که بتونم فرزندم روخوب تربیت کنم حالا که من و لایق اسم مادر دونستی به من این توانایی رو بده که بتونم از عهده ی مسئولیت اسم مادر و خود مادر بودن بر بیام ...
8 آذر 1391
1